سلام نفس مامان.همونطور که خاله هدی دیروز برات نوشت تولد بابایی بود.یکی از بهترین روزای خدا.ولی دیروز صبح مامانی کلی هول کرد آخه شما معمولا آخر شبا حدود 11 شب شروع میکنی به تکون خوردن و صبحها هم موقع نماز صبح بیدار میشی.ولی پریشب هرچی منتظر شدم تکون نخوردی.گفتم شاید امروز زیاد راه رفتم خسته شدی صبر کردم تا صبح بازم تکون نخوردی گفتم شاید گرسنه ای صبحانه خوردم و رو دست چپ خوابیدم فایده نداشت کلی استرس بهم دست داده بود.از بس استرس داشتم بابایی پیشم موند و سر کار نرفت قرار شد اگه تا ظهر تکون نخوری برم دکتر.ظهر به مامان جون زنگ زدم و با بغض بهشون گفتم تکون نخوردی و دلشون رو شور انداختم.مامان میخواستن بیان دنبالم و ببرنم پیش دکتر که گفتم بابا علیرض...